خمر نوشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اگر به خرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی). بعمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و کعبتین می بازد. سعدی (مجالس)
خمر نوشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : و اگر به خرابات رود از برای نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی). بعمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و کعبتین می بازد. سعدی (مجالس)
کنایه از رنج و سختی بردن، غصه خوردن، برای مثال لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور / زاین فلک زمردین، بهر چه مار می خوری (سلمان ساوجی - لغت نامه - مار خوردن)
کنایه از رنج و سختی بردن، غصه خوردن، برای مِثال لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور / زاین فلک زمردین، بهر چه مار می خوری (سلمان ساوجی - لغت نامه - مار خوردن)
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
بنفسه کنایه از خسته شدن به زخم تیر. کنایه از رسیدن تیر بر چیزی. (آنندراج). اصابت تیر بر چیزی یا بر کسی. زخمی شدن از تیرکمان یا تیر تفنگ وجز اینها: چو موش آنکه نان و پنیرش خوری به دامش درافتی وتیرش خوری. سعدی (بوستان). صید بیابان عشق گر بخوردتیر او سر نتواند کشید پای بزنجیر او. سعدی. مرا کشتی متاب آن گوشۀ ابرو به عیاری کمان بر من مکش جانا که تیری خورده ام کاری. ؟ (از آنندراج). تیر مراد من به هدف برنمی خورد در خانه کمان بنهم گر نشانه را. کلیم (از آنندراج). دامان چرخ ز آه ستمدیدگان پر است کس را نخورد تیر دعا بر نشان هنوز. واله هروی (ایضاً). رجوع به تیر و مادۀ بعد شود
بنفسه کنایه از خسته شدن به زخم تیر. کنایه از رسیدن تیر بر چیزی. (آنندراج). اصابت تیر بر چیزی یا بر کسی. زخمی شدن از تیرکمان یا تیر تفنگ وجز اینها: چو موش آنکه نان و پنیرش خوری به دامش درافتی وتیرش خوری. سعدی (بوستان). صید بیابان عشق گر بخوردتیر او سر نتواند کشید پای بزنجیر او. سعدی. مرا کشتی متاب آن گوشۀ ابرو به عیاری کمان بر من مکش جانا که تیری خورده ام کاری. ؟ (از آنندراج). تیر مراد من به هدف برنمی خورد در خانه کمان بنهم گر نشانه را. کلیم (از آنندراج). دامان چرخ ز آه ستمدیدگان پر است کس را نخورد تیر دعا بر نشان هنوز. واله هروی (ایضاً). رجوع به تیر و مادۀ بعد شود
خسته و مجروح شدن. (آنندراج). ضربت خوردن. مورد ضرب واقع شدن. مضروب شدن. مصدوم گشتن: کنون خوردنت زخم ژوبین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود. فردوسی. بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش در افتم چو گو. سعدی (بوستان). چو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی (بوستان). چند زخم چوب و سیخ افزون خورد تا که تنها آن بیابان را برد. مولوی. گفت رنجش چیست زخمی خورده ست گفت جوع الکلب زارش کرده است. مولوی. ، گزیده شدن. نیش خوردن از حیوانات گزنده. رجوع به زخم و زخم زدن شود، (بمجاز) گزیده شدن دل. کنایه از پشیمان شدن. از پشیمانی و یا علتی دیگر چون مارگزیده و عقرب زده عذاب کشیدن: گر از افعی توبه دل زخم خورد توان جان به تریاق عفو تو برد. ظهوری (ازآنندراج)
خسته و مجروح شدن. (آنندراج). ضربت خوردن. مورد ضرب واقع شدن. مضروب شدن. مصدوم گشتن: کنون خوردنت زخم ژوبین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود. فردوسی. بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش در افتم چو گو. سعدی (بوستان). چو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی (بوستان). چند زخم چوب و سیخ افزون خورد تا که تنها آن بیابان را برد. مولوی. گفت رنجش چیست زخمی خورده ست گفت جوع الکلب زارش کرده است. مولوی. ، گزیده شدن. نیش خوردن از حیوانات گزنده. رجوع به زخم و زخم زدن شود، (بمجاز) گزیده شدن دل. کنایه از پشیمان شدن. از پشیمانی و یا علتی دیگر چون مارگزیده و عقرب زده عذاب کشیدن: گر از افعی توبه دل زخم خورد توان جان به تریاق عفو تو برد. ظهوری (ازآنندراج)
کنایه از شیرین کام بودن. کامروا بودن. در ناز و نعمت بسر بردن: این هم ز بخشش فلک و جود عالم است کآن را که خاک باید خوردن شکر خورد. خاقانی. ، در مقام عجز یا در خطاب تحقیرآمیز به کسی کنایه از اظهار ندامت و پشیمانی شدید است
کنایه از شیرین کام بودن. کامروا بودن. در ناز و نعمت بسر بردن: این هم ز بخشش فلک و جود عالم است کآن را که خاک باید خوردن شکر خورد. خاقانی. ، در مقام عجز یا در خطاب تحقیرآمیز به کسی کنایه از اظهار ندامت و پشیمانی شدید است
کنایه از رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن باشد. (برهان). کنایه از غم و غصه خوردن و رنج و سختی بسیار کشیدن. (آنندراج). کنایه از رنج و سختی بردن باشد. (انجمن آرا). اندوه بردن. غم خوردن. غم بسیارخوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور زین فلک زمردین بهرچه مار می خوری. سلمان ساوجی. نانم همه لخت سینۀ بریان است آهم همه اشک دیدۀ گریان است گو زهر کشد کسی که اینش آب است گو مار خورد کسی که اینش نان است. مسیح کاشی (از آنندراج)
کنایه از رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن باشد. (برهان). کنایه از غم و غصه خوردن و رنج و سختی بسیار کشیدن. (آنندراج). کنایه از رنج و سختی بردن باشد. (انجمن آرا). اندوه بردن. غم خوردن. غم بسیارخوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور زین فلک زمردین بهرچه مار می خوری. سلمان ساوجی. نانم همه لخت سینۀ بریان است آهم همه اشک دیدۀ گریان است گو زهر کشد کسی که اینش آب است گو مار خورد کسی که اینش نان است. مسیح کاشی (از آنندراج)
هم نمک شدن. مهمان شدن. (حاشیۀ وحید بر خسرو و شیرین نظامی). هم غذا شدن: مرا پیوند اوخواری نیرزد نمک خوردن جگرخواری نیرزد. نظامی. سال ها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و حقوق صحبت بیکران ثابت شده. (گلستان) ، از خوان کسی متنعم شدن. در پناه کسی زندگی و امرار معاش کردن. - نمک خوردن و نمکدان شکستن (ریختن، دزدیدن) ، کنایه از ناسپاسی و کافرنعمتی کردن و حق ناشناختن و پاس ولی نعمت نداشتن و خیانت ورزیدن: گل افشاندن غبار انگیختن چه نمک خوردن نمکدان ریختن چه. نظامی. زود بگیرد نمک دیدۀ آن کس که او نان ونمک خورد و پس رفت و نمکدان شکست. سلمان. مکیدن لب شاهد و زخم کردن نمک خوردن است و نمکدان شکستن. زمان (از آنندراج). هرجاکه نمک خوری نمکدان مشکن. (جامعالتمثیل). آن کس که نمک خورد نمکدان شکند در مذهب رندان جهان سگ به از اوست. ؟ (از انجمن آرا)
هم نمک شدن. مهمان شدن. (حاشیۀ وحید بر خسرو و شیرین نظامی). هم غذا شدن: مرا پیوند اوخواری نیرزد نمک خوردن جگرخواری نیرزد. نظامی. سال ها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و حقوق صحبت بیکران ثابت شده. (گلستان) ، از خوان کسی متنعم شدن. در پناه کسی زندگی و امرار معاش کردن. - نمک خوردن و نمکدان شکستن (ریختن، دزدیدن) ، کنایه از ناسپاسی و کافرنعمتی کردن و حق ناشناختن و پاس ولی نعمت نداشتن و خیانت ورزیدن: گل افشاندن غبار انگیختن چه نمک خوردن نمکدان ریختن چه. نظامی. زود بگیرد نمک دیدۀ آن کس که او نان ونمک خورد و پس رفت و نمکدان شکست. سلمان. مکیدن لب شاهد و زخم کردن نمک خوردن است و نمکدان شکستن. زمان (از آنندراج). هرجاکه نمک خوری نمکدان مشکن. (جامعالتمثیل). آن کس که نمک خورد نمکدان شکند در مذهب رندان جهان سگ به از اوست. ؟ (از انجمن آرا)
زخم خنجر برداشتن، کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، مردن. بقتل رسیدن: بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر. ناصرخسرو
زخم خنجر برداشتن، کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، مردن. بقتل رسیدن: بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر. ناصرخسرو
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
خوردن خاک. کنایه از توجه بدنیا کردن و بامور پست نظر انداختن است، خوردن خاک چیزی را، کنایه از نابود شدن آن چیز است بوسیلۀ خاک. از بین رفتن: بسی بر نیاید که خاکش خورد دگر باره بادش بعالم برد. سعدی (بوستان)
خوردن خاک. کنایه از توجه بدنیا کردن و بامور پست نظر انداختن است، خوردن خاک چیزی را، کنایه از نابود شدن آن چیز است بوسیلۀ خاک. از بین رفتن: بسی بر نیاید که خاکش خورد دگر باره بادش بعالم برد. سعدی (بوستان)
خوردن خار. چریدن خار. تغذیه از خار کردن. مکالبه که آن خار خوردن شتر است. (منتهی الارب) : اشتر آمد این وجود خارخوار مصطفی زادی بر این اشتر سوار. مولوی. حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد سعدی (گلستان چ یوسفی ص 159). ، تحمل ناراحتی و سختی از چیزی کردن. غرامت چیزی بردن که از آن چیز غنیمت برده شده باشد یابرده شود: درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. سعدی (بوستان). برند از برای دلی بارها خورند از برای گلی خارها. سعدی (بوستان). به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم. سعدی (طیبات). بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشد اینکار. نظامی
خوردن خار. چریدن خار. تغذیه از خار کردن. مُکالَبَه که آن خار خوردن شتر است. (منتهی الارب) : اشتر آمد این وجود خارخوار مصطفی زادی بر این اشتر سوار. مولوی. حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد سعدی (گلستان چ یوسفی ص 159). ، تحمل ناراحتی و سختی از چیزی کردن. غرامت چیزی بردن که از آن چیز غنیمت برده شده باشد یابرده شود: درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. سعدی (بوستان). برند از برای دلی بارها خورند از برای گلی خارها. سعدی (بوستان). به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم. سعدی (طیبات). بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشد اینکار. نظامی
غذا خوردن، یا با هم نمک خوردن، با هم غذاخوردن: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده... یا نمک خوردن و نمکدان شکستن، ناسپاسی کردن به ولی نعمت و صاحب نمک و پرورنده خود خیانت کردن
غذا خوردن، یا با هم نمک خوردن، با هم غذاخوردن: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده... یا نمک خوردن و نمکدان شکستن، ناسپاسی کردن به ولی نعمت و صاحب نمک و پرورنده خود خیانت کردن